لیوارد عزیز، از من خواسته شده نامهای بنویسم که برای کسی غیر از تو نمیتواند باشد. راستش اول فکر کردم باید این نامه را برای جویی بنویسم، هرچه نباشد او شخصیت اصلی و بهنوعی قهرمان داستان است و آنقدر قدر دارد که خودش راوی داستان هم باشد؛ اما آنچه میخواهم بگویم نه به جویی مربوط میشود و نه بقیۀ ساکنان که تمام این سالها با تو گوشۀ ذهنم جا داشتند؛ نه اینکه بگویم تمام این سالها، که حالا بیشتر از نیمی از سنم میشود، هر بار که محو آسمان شب شدم، شما هم گوشهای از ذهنم بودید، نه؛ اما شاید اگر شما را در آن سالها نشناخته بودم، اصلاً پای ستارهها تا این حد به زندگیام کشیده نمیشد. آخر میدانی، یک وقتها بعضی آدمها در ذهن ما کمرنگ میشوند، خیلی کمرنگ، خیلیخیلی کمرنگ؛ اما در لایههای زیرین افعال ما حضوری پررنگ دارند و اگر ما کمی کنکاش کنیم، پیدایشان خواهیم کرد. شما هم در بعضی لحظات وصفنشدنی من چنین حضوری داشتید و من از تو و تمام ساکنان برای چنین نمایشی ممنونم. راستش آن موقعها فکر میکردم در طول زمان شما و شازدهکوچولو را با هم خواهم داشت؛ اما شازدهکوچولو مشهورتر از آن بود که بتواند تمام این سالها با من بماند، او و داستانش در همان نوجوانی ماندند؛ اما تو و ساکنان. راستش خوشحالم که کمتر کسی شما را شناخت و مثل من داستانتان را درست زمانی که باید خواند و گذاشت ریشه بگیرد در ذهنش. بله، این هم خودخواهی است و هم تنگنظری، چیزهایی که آن چند شب تابستانی که توی حیاط روی صندوق عقب ماشین بابا مینشستم و ماجرایتان را میخواندم ازشان خبری نبود؛ چون اصلاً خبری از این حورا نبود؛ چون حورای آن روزها شادی نابی داشت که حالا برای تجربۀ یک روز آن حالوهوا چه کارها که نمیکند.
اما گفتم که این نامه نمیتواند برای کسی غیر از تو باشد؛ آخر تو چیزی را تجربه کردی که من چند سالیست منتظر رسیدن به آن هستم. تو توانستی به نخل و ساحل و اقیانوسی برسی که تصورش را آن پیرزن پیشگو در ذهنت گذاشته بود. حالا هفت سالی میشود که من دنبال تصوری هستم که آپاراتچی خوابهایم در ذهنم گذاشته است؛ دنبال گروهی که من را میبرند به آن ساختمانی که نمیدانم کجاست، اما میدانم نمای جلویی آن نیمدایرهای شکل است و به طبقۀ بالاییاش میرویم و منتظر میمانیم تا سالن سایت باز شود و ما پشت آن کامپیوترها بنشینیم و آن کاراکترهایی را ثبت یا منتشر کنیم که نمیدانم چیست تا شاید، خوب به این بخش دقت کن، تا چیزهایی را بنویسیم که نمیدانم چیست، اما قرار است بعدش بهنوعی حالوروزمان بهتر شود.
فکر کنم حالا فهمیده باشی چقدر تجربه تو برای من خواستنی است. تو صبر کردی، نشانهات را پیدا کردی، آنچه از دستت برمیآمد انجام دادی و تصورت برایت تصویر شد. من هم صبر میکنم؛ چون راه دیگری ندارم؛ اما دیگر به نشانهها هیچ اعتمادی ندارم؛ باور کنی یا نه تمام TM3-35ها دروغ از آب در آمدهاند، حتی میتوانم از همان تشبیه کلیشهای سراب برای توصیفش استفاده کنم و شاید ندانی چقدر این تجربه ناخوشایند و نخواستنیست.
بله لیوارد عزیز، این نامه را برایت نوشتم که بدانی چه تأثیراتی داشتهای و خودت از آن بیخبر بودهای. همین.
با رشک فراوان
فدایت، حورا
پینوشت: نامه به لیوارد، شخصیت رمان نمایشی در کهکشان، اثر گیلیان رابین اشتاین، به دعوت عارفۀ نازنین.
درباره این سایت