نشسته بودم داشتم عکسهای یه صفحه رو بالاوپایین میکردم که یهو احساسش کردم؛ یه لحظه از اینهمه ضعف، احساس قدرت کردم و این یه لحظه ادامهدار شد.
از اینهمه زمین خوردن و دوباره پا شدن با علم به اینکه دوباره زمین میخورم. از باورهایی که پاشون موندم با اینکه کمتر کسی پاشون میموند، و حالا پای شکستنشون هم موندم با اینکه کمتر کسی پاشون مونده. از اعتمادی که به خودم داشتم و باعث شد اعتماد دیگران رو هم جلب کنم، از دوباره ساختن اعتمادهایی که بهش شک شده.
از سماجتم روی بعضی انتخابها که فقط برای خودم لذتبخش بودن و دست کشیدن از تلاش برای چیزهایی که میدونستم چیزی جز لذت نداشتن.
از اینکه وقتی از شرایطم یا تصمیمهام صحبت میکردم، همه بهم میگفتن این رو هم در نظر بگیر که تو دختری؛ ولی من هیچوقت برای تصمیمگیری و آنالیز شرایطم چنین چیزی رو در نظر نمیگرفتم.
ولی واقعیت اینه که من دخترم، و توی جامعهای زندگی میکنم که نذاشته هیچوقت با جنسیتم کنار بیام. یاد حرف هیفاء بیطار میافتم که گفته بود: «واقعاً توی خاورمیانه زن بودن سخته». واقعیت اینه که من دخترم، دختری که چند سالی هست که دو تا مشکل جسمیاش مادر شدنش رو نشونه رفتن و معلوم نیست بالاخره به هدف میزنن یا نه، و داره آرومآروم باهاش کنار میآد.
احساس قدرت میکنم بهخاطر نقابی که گاهی به صورتم میذارم. بهخاطر ریسکهایی که میکنم. بهخاطر پذیرفتن بعضی از اشتباهاتم و عذرخواهی. بهخاطر اینکه گاهی یادم میمونه که قدردان باشم. بهخاطر تلاشهایی که احتمال میدادم نتیجه نده، ولی نتونستم ازشون دست بکشم.
بهخاطر اینکه وقتی همه گفتن تو که همهچیات سر جاشه دیگه چی میخوای؟ از خودم راضی نشدم و آروم نگرفتم. بهخاطر اینکه پای تنها انتخاب احساسی زندگیام، یعنی ادبیات، موندم. با تمام سختیهاش.
ولی بیشتر از همه بهخاطر اینکه الان تمام دردها، بغضها، سؤالها، اشکها، تردیدها، ناامیدیها و نرسیدنها با تمام توان سرجاشون وایسادن و من هم همچنان سر جام وایسادم. و این وسط بالاخره احساس میکنم که کمی خودم رو دوست دارم و این بهم احساس قدرت میده؛ هرچند مقطعی و کمزور. توی همۀ این ناامیدیها یه امیدی سر بیرون آورده که شاید این هم هدیۀ امسال خدا بهم باشه تا نذاره مزۀ از اول شروع کردن، سختی از نو ساختن و درک پایدار نبودن رو از یاد ببرم.
بله، با تأخیر میگم. تولدم مبارک.
درباره این سایت