پیشحرفی: چهارشنبۀ پیش آخرین روز کاری من توی مؤسسه بود، کلید رو تحویل دادم، وسایلم رو کامل جمع کردم و خدانگهدار؛ البته به خدانگهدار رسیدن انقدر ساده هم نبود، نه از طرف من، نه مؤسسه. این پست هم قراره یهکم دربارۀ همین حرف بزنه.
حرف اصلی: مدتیه برای انتخابهای مهمم به این توجه میکنم که هزینه و درآمدم و درنتیجه سود و زیانم به چه شکله. دربارۀ این اتمام همکاری با مؤسسه هم همین دو دو تا چهار تا رو کردم. هزینه و درآمدهام دو بخش بودن؛ مالی و غیرمالی.
مالی: تقریباً مشخصه؛ اینکه چقدر درآمد دارم و چقدر هزینه. خب من بهخاطر فاصلهای که با مؤسسه داشتم تقریباً نیمی از درآمدم رو هزینۀ راه میدادم و مؤسسه کاملاً از این موضوع خبر داشت و نظرش این بود که خب این وضعیت توئه، به خودت مربوطه.
با این حساب من باید با نیمۀ دیگۀ حقوقم هم خرجوبرجم رو مدیریت میکردم هم پساندازی کنار میذاشم، که نمیشد. البته این رو هم بگم من از ماه پنجم یا ششم بیمه شدم و کل سی درصد رو خود مؤسسه پرداخت میکرد. یعنی با درنظرنگرفتن بیمه، درآمد و هزینۀ من تقریباً سربهسره، و اون هفت درصد چند ماهی که بیمه بودم از چند ماهی که بیمه نبودم کمتر بود؛ یعنی تقریباً اینجا هم سودی برام نداشت.
غیرمالی: این بخش هزینه برای من خیلی مهمتر بود و خودش چند شاخه میشد.
هزینۀ زمانی: من از 9 صبح تا 9 شب درگیر کار و راه بودم. وقتی میرسیدم خونه زمان چندانی برای کارهای دیگه مثل ترجمۀ خودم، کتاب خوندن، وبگردی، وبلاگنویسی، ارتباط با دوستان، ورزش و. نمیموند. از همین کمبود زمان هم بود که مجبور بودم توی راه کتاب بخونم؛ ولی توی مترو دقتم خیلی پایین بود. خب البته روزهای پنجشنبه و جمعه و تعطیلیهای رسمی هم بخشی از زمان من بودن که متأسفانه غالباً درگیر سفارشها و کارهای مؤسسه بودم.
هزینۀ انرژی: با توجه به مورد قبلی توان چندانی برای انجام کارهای دیگه برام نمیموند؛ البته یه موضوع شخصی هم باید اضافه کنم و اون هم خوابآور بودن قرصهامه که قبلاً یهکم دربارهاش غر زدم.
هزینۀ فرصت: خب من توی همین زمان فرصتهای زیادی رو از دست دادم، ترجمۀ کتاب، دور افتادن از دو تا مهارتی که پیشتر داشتم یاد میگرفتم که یکیاش درآمدزایی خیلی خوبی برام داشت. رد کردن یه فرصت شغلی دیگه ـ که خودم هم علاقهای به فعالیت توی اون زمینه نداشتم، مهارت و تجربۀ بهدردبخوری برام نداشت و درعین حال از نظر زمان و انرژی و درآمد مالی بهصرفهتر بود.
حالا به سه تا مورد بالا نداشتن آرامش ـ یا اضطراب همیشگی برای تحویل بهموقع سفارشها ـ و نداشتن فکر آزاد رو هم اضافه کنید. این نداشتن فکر آزاد خیلی جاها بهم ضربه زد، از مسائل شخصی گرفته تا مسائل حرفهای.
حالا در برابر این هزینهها چه درآمدی داشتم؟
تجربه و مهارت: انصافاً نمیشه منکر این شد که توی این مدت علاوه بر بالارفتن مهارتم توی ویرایش ـ البته بیشتر ویرایش صوری و زبانی، توی ویرایش محتوایی مهارت چندانی پیدا نکردم ـ تجربه و اطلاعات بالایی هم دربارۀ صنعت چاپ، بازار نشر، خدمات فنی چاپ و. بهدست آوردم.
اعتمادبهنفس: مسلماً کار کردن بهعنوان سرویراستار یه مؤسسۀ شناختهشده، رضایت مشتری از سفارشها، اشتیاق کارآموزها برای کار کردن با من، استقبال اغلب ویراستارها از همکاری، ارتباط خوب با همکارها و. اعتمادبهنفسم رو بالا میبرد و توی مذاکرههایی که با سازمانها، مؤسسهها، ناشرها و. داشتم خیلی خوب این رو متوجه میشدم.
این برام خیلی مهمه که توی زمینۀ موردعلاقهام این درآمدها رو داشتم.
راستش این هزینهها و درآمدها هم تقریباً سربهسره برام؛ شاید چون کاری بود که خیلی بهش علاقه داشتم.
خب الآن چرا سعی نکردم وضعیت رو تغییر بدم؟ یا چرا همینطوری ادامه ندادم؟ دلیل اصلیام این بود که مؤسسه هیچ هدف و برنامۀ مشخصی نداشت، نه کوتاهمدت، نه بلندمدت. درواقع من نمیتونستم بااطمینان بگم شش ماه دیگه مؤسسه فعالیتش ادامه داره یا نه و این یعنی من هم نمیتونستم برنامۀ خیلی مشخصی برای خودم داشته باشم.
دلایلم فقط همین بود؟ نه. باتوجه به خراب شدن بازار چاپ و نشر مؤسسه هیچ برنامۀ تبلیغاتی برای جذب مشتری نداشت، حتی توی یکی از صحبتهامون مدیریت از من خواست که این کار رو هم دستم بگیرم که باتوجه به برنامۀ کاری فشردۀ من بههیچوجه شدنی نبود.
چیز دیگهای هم بود؟ بله، یه موضوع خیلی مهم؛ بیارزش بودن نیروی کار در نظر مدیر مؤسسه. توضیح این مورد یه کم سخته و در عین حال احتمالاً برای قشر کارمند خیلی ملموس باشه. اینکه هر روز یه وظیفۀ جدید بهت محول بشه، هیچ نیروی کمکی برات درنظر گرفته نشه، قانون کار شامل حالت نشه، امنیت شغلی نداشته باشی و بعد از تمام امتیازات و بهقول خودم ارزش افزودهای که برای مجموعهات آوردی خیلی راحت کنار گذاشته بشی و بدتر از همه احترامت حفظ نشه.
من بهخاطر از دست دادن این کار واقعاً غصه خوردم؛ اما حقیقت اینه که هزینههای غیرمالی و مورد قبلی باعث شدن که احساسی تصمیم نگیرم.
اینکه انقدر جزئی چنین موضوعی رو توضیح دادم به دو دلیله؛ اول اینکه بعداً بهش رجوع کنم، دوم اینکه با مثال توضیح داده باشم که بهتر درک بشه.
پینوشت 1: عنوان اسم کتابی از جولین بارنز هستش که چون تو مترو میخوندم اصلاً پایانش رو درست درک نکردم.
پینوشت 2: 0.852
درباره این سایت