از حال و احوالم بپرسی باید بگم خوبم، دیگه نگران کاروبار نیستم، نگران آینده نیستم، نگران هیچچی نیستم جز دو تا چیز؛ عزیزهایی که ازشون دورم و زندگیای که حسابکتابش مونده.
البته الان یه سری از حسابکتابها انجام شده، کاروبار این طرف هم جور شده، چیه؟ نکنه فکر کردی اگه کسی بمیره دیگه کاروبار نداره؟
خب راستش دلتنگی هم دارم، دلخوری هم دارم. غیر از همون روز خاکسپاری دیگه کسی نیومد بالاسر قبرم؛ فکر کنم بهخاطر اینه که وقتی زنده بودم همیشه از قبرستان و آرامستان و مزار و. دوری میکردم. یادمه هروقت میرفتیم وادیالسلامِ قم سر خاک اموات، احوالم ناخوش میشد. علی ای حال، اینجا کسی بهم سر نمیزنه، خب توقعی هم نیست؛ یعنی اصلاً نمیشه باشه؛ مثلاً توقع داشته باشی خانوادهات هر شب جمعه و سالگر تولد و مرگت پاشن بیان ینگۀ دنیا که تو حال کنی، لابد توقع داری شب جمعۀ آخر سال برات خاگینه هم بپزن بیارن اینجا خیرات کنن. نه آقا جان، خبری از این چیزها نیست. پس چرا دلخورم؟ نمیدونم، خب مرده دلنازک میشه دیگه، یکی رو میخواد که نازش رو بکشه؛ این عادت رو از زمان زندگی با خودش داره؛ ولی وقتی بیای اینجا میبینی که خیلی هم خبری از این چیزها نیست؛ البته به خودت برمیگرده بیشتر. اینجا دیگه زیادی مستقل میشی و احتمالاً آمادگیاش رو هم نداری؛ اما کمکم جا میافتی، کلاً انسان زود انس میگیره.
دیگه چی؟ آقا من یکی دو تا سفارش نصفهنیمه دستم بود که حقیقتاً خیلی دلخور شدم که رفت زیر دست زنبابا، کتاب آخری که داشتم ترجمه میکردم نصفه موند و کسی هم ازش باخبر نشد، موضوع مقالۀ تطبیقیام رو هم دادن به یکی دیگه. ولی باز هم چه میشه کرد؟ مرگه دیگه، یهو میبینی صدای بوق ماشینی که باسرعت داشته رد میشده میپیچه تو سرت و چند لحظه بعد با وجود جمعیتی که دورت جمع شدن، خیلی راحت بالاسر خودت وایسادی دیگه. انتظار نداشتی قبلش راننده ازت بپرسه سرکار خانم بنده قصد دارم خیلی اتفاقی به زندگی شما خاتمه بدم، سفارش نصفهنیمه نداری؟ حرفی، خاطرهای چیزی؟ احساس خوشبختی میکنی عمیقاً؟
مرگه دیگه، اتفاقاً اگه الان ازم بپرسی میگم مرگ نابههنگام و این چیزها حرف مفته، هیچچی توی زندگی بههنگامتر از مرگ نیست. و من خوشحالم که تجربهاش کردم، اون هم زودتر از خیلیها.
ولی گفتم دلتنگم، خیلی نمیخوام دربارۀ این حرف بزنم، فقط بگم که بیشتر از همه دلم برای بغل تنگ شده، یادمه اون موقعها هروقت بغلش میکردم با خودم میگفتم کاش این لحظه هیچوقت تموم نشه، میدونستم میشه؛ اما تقریباً همیشه مطمئن بودم که دفعۀ آخر نیست. همیشه غیر از اون لحظۀ خداحافظی که هیچکدوممون از هیچچی مطمئن نبودیم. چه میشه کرد؟ زندگیه دیگه.
خب دیگه، من باید برم، گفتم که اینجا هم کلی کاروبار داریم. به امید دیدار.
پینوشت: فکر کنم دو سه سال پیش توی متمم یه تمرینی رو دیدم که نامهای به خودِ ده سال دیگهتون بنویسید؛ البته اگه اشتباه نکنم. آقا ما تا میاومدیم یه جمله بنویسیم گریه امانمون رو میبرید. اون رو که کلاً بیخیال شدم، برای سلامتیام ضرر داشت. اما برای این بازی وبلاگی تصور من از آینده هم که امیدرضا شکور دعوتم کرد حالم خیلی بهتر نبود. یعنی چند تا طرح تو ذهنم بود که همگی پتانسیل این رو داشتن که به همون حال دچار بشم؛ ولی این نوشته. گریه کجا بود؟ حقیقتاً یه جاهایی باهاش خندیدم.
پینوشت دیگر: نصف بیان از آیندهشون نوشتن، نصف دیگه هم یا دعوت شدن یا کرکرۀ وبشون رو کشیدن پایین. اگر کسی از غافله جا مونده بفرماید دعوتنامه صادر کنیم.
درباره این سایت