پارسال این موقعها شدیداً تو فکر رفتن بودم؛ مهاجرت و بورس تحصیلی و رزومۀ درست و حسابی و آیلتس و. به هرکی هم میگفتم میگفت تو جوی و این حرفا. تو این مدت که شرایط انقدر تغییر کرده نظر بیشترشون عوض شده و جدی دارن به مهاجرت بهعنوان یه گزینه فکر میکنن.
اما من دیگه به فکرش نیستم، دغدغهام نیست؛ و دلیلش هم اینه که کارم رو دوست دارم. این اصلاً معنیاش این نیست که هیچ مشکلی تو کارم ندارم، حقوق میلیونی دارم، هیچ مشکل صنفی و مالی نداریم و رقابت خیلی سالمه. نه، هرکی ذرهای با بازار نشر سروکار داشته باشه این رو میدونه که چقدر مشکل داریم؛ اما من کارم رو دوست دارم، دارم توش مهارت پیدا میکنم، با افرادی سروکار دارم که اونها هم کارشون رو دوست دارن، و این فوقالعاده است.
و جدا از همۀ اینها من به کتاب احساس دین دارم. برای تمام لحظههایی که درد ندونستن رو به جونم انداخت و درمان کرد، شوق و ذوق بهم داد و تخیلم رو فعال کرد، واسۀ چیزی که هستم و چیزی که نذاشت بمونم.
وقتی میبینم خواهرام که اهل کتاب خوندن نبودن حالا خودشون کتاب میخرن و بهم کتاب معرفی میکنن، وقتی میدونم هر وقت م رو میبینم یکی از حرفای اصلیمون دربارۀ کتاباییه که دستمونه، کتابای مشترکی که خوندیم و کتابای جدیدی که قراره برای هم بیارم، وقتی دوستم توی گروه میگه چند وقتیه که کتاب خوندن رو شروع کرده و ازمون میخواد بهش کارای خوب معرفی کنیم؛ همۀ اینا من رو سر ذوق میآره.
من کارم رو دوست دارم و میدونم اینکه بتونم همچین رضایتی رو توی یه کشور دیگه به دست بیارم خیلی خیالپردازیه؛ به خاطر همین فعلا میخوام زندگیام رو همینجا بسازم. البته اینجا دو نکته وجود داره:
1. این جمله شعار نیست، نمیگم میخوام کشورم رو بسازم. این جمله از کسی که راضی نشد برای انتخابات ریاست جمهوری دورۀ قبل حتی رای سفید بده خیلی مسخره است. من فقط دارم درباۀ برنامههای خودم حرف میزنم.
2. من مجردم و فقط به آیندۀ خودم فکر میکنم؛ پس طبیعیه که دغدغۀ خیلی از افراد متأهل رو نداشته باشم (و با این وضعیت چقدر از این بابت خدا رو شکر میکنم، باید برای نداشتههام هم شکرگزار باشم).
شاید عجیب باشه که من توی این روزای سخت، عجیب احساس خوشبختی میکنم.
و خدا رو شکر.
درباره این سایت