مثل آهنگی که گذاشتیم رو تکرار و بهمدت طولانی گوش میدیم و وقتی که قطعش میکنیم متوجه میشیم چه آرامشی پیدا کردیم؛ مثل فیلم مزخرفی که میشینیم تا آخر تماشا کنیمش و وقتی حوصلهمون سر رفت و تلویزیون رو خاموش کردیم میبینیم که چقدر بهتره حالمون؛ مثل تلفنی حرف زدن با آدمی که واقعاً حرفاش برامون بیمعنیه و تا یه حرفش تموم میشه دوباره ازش میپرسیم دیگه چه خبر، ولی حواسمون نیست که هی داریم گرفتار همون دور باطل میشیم تا اینکه بالاخره میگیم ببین من رو کار دارن، ببخشید باید تلفن رو قطع کنم؛ مثل رستورانی که غذاش رو دوست نداریم، اما باز بهش غذا سفارش میدیم.
گفتم رستوران و غذا یاد یه خاطره افتادم؛ یه سفری رفته بودیم و من و هانی، خواهر کوچیکم، با چند تا از دخترای همسفرمون دوست شده بودیم. فکر کنم شب آخر بود، اگه اشتباه نکنم شام سوپ و شویدپلو با ماهی بهمون دادن، منو و انتخاب غذایی هم در کار نبود، هرچی بود همون بود. منم اصلاً نمیتونستم به اون شویدپلو با ماهی لب بزنم، از طرف دیگه خیلی هم گرسنه بودم و بهخاطر سرماخوردگی خیلی ضعیف شده بودم. هیچی دیگه، گزینههای موجود یکی سوپ بود، یکی برگشت به اتاق و نون و پنیر و گوجه. هانی که به اون سوپ لب نزد، بقیه هم گفتن سوپش اصلاً خوشمزه نیست، ولی من قبول نکردم و یه کاسه گرفتم و خوردم، وقتی تموم شد به این نتیجه رسیدم که واقعاً بدمزه بود و یه کاسه دیگه گرفتم. بچهها میگفتن مگه نمیگی بدمزه است، پس چرا دو تا کاسه خوردی؟ گفتم برای اینکه باورم نمیشد سوپ میتونه انقدر بدمزه باشه.
قضیه همینه، یه وقتایی باورمون نمیشه یه تجربه قراره همچین نتیجهای داشته باشه؛ به خاطر همین هی ادامه میدیم. فرق نمیکنه یه تجربۀ حرفهای باشه، یه رابطۀ عاطفی و دوستانه، رشتۀ تحصیلی یا حتی یه عادت رفتاری که خودمون کاملاً بهش آگاهیم. گاهی باید جرئت داشته باشیم که تمومش کنیم، اما تعیین اینکه کی و کجا این تصمیم باید عملی بشه ساده نیست.
درباره این سایت