مثل وقتهایی که مامان داره نماز میخونه و کلمهها توی دهنم اینور اونور میشن و دلم میخواد آیات و اذکار رو باهاش تکرار کنم. مثل تمام وقتهایی که سر کلاس عربی یا انگلیسی نمیتونستم چیزی رو که تو ذهنم بود به زبون بیارم و حرص میخوردم. مثل وقتی که بعضی ابیات توی سرم میچرخه و میدونم پیش کسی به زبون نمیآرمشون. مثل وقتی که یه ترانۀ خارجی رو میشنوم و نمیتونم کلماتش رو باهاش بخونم و فقط یهسری آوای بیمفهوم و حسرتزده از دهنم خارج میشه. مثل وقتی که از سر شرم یا احترام حرفم رو میخورم. مثل همۀ این وقتها، یه اسم روی زبونمه که هیچ وقت به لب نمیرسه. اسمی که دلم میخواد همه رو با همین اسم صدا کنم. اسمی که شک دارم وقتی توی خواب حرف میزنم، به زبون نیارمش. حالا انگار که سایز این اسم داره هی بیشتر و بیشتر میشه. یه دردی از ته حلقم شروع میشه و تا وسط سینهام کشیده میشه.
من فکر میکردم غمباد یه حالت اغراقشده از ناراحتیه؛ اما حالا هی از مامان میپرسم: بهنظرت گلوم باد نکرده؟
درباره این سایت