چند روز پیش توی جمعی بودم که هیچ برنامهای برای بودن پیششون نداشتم. یه بینظمی از جانب دیگران من رو هول داد توی سالنی که پر بود از حرفهایی که قبولشون نداشتم؛ اما نه تو جایگاه و شرایطی بودم که بتونم این رو نشون بدم، نه از نظر ذهنی توانایی این کار رو داشتم. اون طرف یه سری بحثهای عرفانی و اخلاق اسلامی بود که بخش قابلتوجهیاش راجع به دعا و استجابت بود و این طرف من ذهنم درگیر ویرایش رایانهای و کار روی کاغذ و اینجور مسائل بود. توی همین حیصوبیص بغلدستیام شروع کرد به اظهار نگرانی که مدتیه هرچی فکر میکنه، میبینه که هیچ درد و مشکلی توی زندگیاش نداره. برق از سرم پرید. یهکم براندازش کردم و دیدم قضیۀ ژن خوب و مرفه بیدرد و این حرفها هم نیست انگار. اصلاً همینکه گفت هیچ درد و مشکلی نداره ذهنم رفت به یک سال گذشتۀ خودم، بعدش هم هفتهشت سال گذشته، دیشب تا صبح همون روز، صبح همون روز، چند ساعت آینده، به دعاهایی که با هزارویک واسطه هم به اجابت نرسیده بود، به دعایی که بعد از یک سال به اجابت رسیده بود، به دروغ بودن تموم جملههای انگیزشی، به تیرهترین لحظۀ شب که بعدش شروع صبح نیست و باز هم تیرگیه و بهقول مهدی : بعد از سیاهیهای دنیامان سیاهی بود، به دردودلهای دیگران، به دردودلهام با دیگران. به خیلی چیزها.
چند شب بعد که داشتم برای بار چندم اون حرفها رو مرور میکردم، دیدم دارم خدا رو شکر میکنم که توی شرایط اون شخص نیستم؛ نه که از این عرفایی شده باشم که از خدا درد میخوان تا بهش نزدیکتر بشن و اینها؛ من رو چه به این حرفها. فکر کردم اگه توی این شرایط بگم هرچی فکر میکنم، میبینم هیچ درد و مشکلی ندارم و واقعاً بهخاطرش نگرانام، انگار که از مردم جدا افتادهام، انگار توی یه دنیای دیگهام.
درباره این سایت