از دیشب، از وقتی ح تماس گرفت و خبری رو بهم داد که پارسال این موقع منتظرش بودم، از بعد از تموم شدن صحبتمون و رسوندن خبر به خانوادهام، احساس عجیبی دارم. دارم سعی میکنم بتونم احساسم رو تجزیهوتحلیل کنم و به همین خاطر سعی میکنم تاجایی که ممکنه محیط آروم باشه؛ اما همین الان هم از بههمریختگی این متن مشخصه که نمیتونم افکارم رو مرتب نگه دارم و از همین الان میگم که برای حفظ اصالت احوالم، جملهها رو جابهجا نمیکنم.
قضیۀ خیلی پیچدهای نیست؛ فقط حالا که حساب میکنم بعد از مدتها یه خبر خوب شنیدم؛ منظورم این نیست که هیچ خبر خوبی توی کار نبوده، نه؛ بعد از مدتها یه خبر خوب شنیدم که مال خودمه، نه دیگران. با یه مرور سرسری اینطور دستم میآد که آخرینبار بهمن ۹۶ توی این موقعیت قرار گرفته بودم. حالا نمیدونم چرا بهسختی میتونم خوشحال باشم.
دیروز با عزیزی صحبت میکردم و بهش گفتم وقتی میفهمم که گریه کرده، خوشحال میشم. همونطورکه بغض داشت خندید و یه چیزهایی بارم کرد. بهش گفتم خوشحالم که بعد از مدتها داره به خودش اجازۀ گریه میده. به این برونریزی نیاز داره.
حالا دارم به خودم نگاه میکنم که باید از این خبر خوب خوشحال باشم، باید واقعاً خوشحال باشم؛ اما انگار سدی درونم مانع این کار بشه، انگار که به عمر کوتاه خوشحالی ایمان پیدا کرده باشم، انگار بترسم.
شدم مثل وقتهایی که سعی میکنم از یه موضوع ناراحتکننده حواسم رو پرت کنم. لپتاپم رو گذاشتم رو پام و میخوام بشینم یه قسمت از شرلوک رو ببینم و از تکراری بودنش شاکی نباشم. یه کتاب از پل استر هم گذاشتم کنارم؛ چون پل استر انقدری ذهنم رو درگیر میکنه که رفیق روزهای سخت باشه. حتی شاید عصری برم و بین افرادی باشم که خیلی وقته فهمیدم هیچ اشتراکی باهاشون ندارم و یه سالی هست که ازشون دوری میکنم.
دیروز که به اون عزیز گفتم از گریهاش خوشحالم، دقیقاً یاد ضربهای افتادم که بعد از تولد پشت نوزاد میزنن؛ ولی واسۀ الان و این لحظۀ خودم هیچ توصیفی تو ذهنم ندارم.
درباره این سایت