حالا درسته که من توی نوشتۀ قبلی گفتم که اتفاقات نامحتمل و غیرعادی هم بخشی از همین واقعیت و طبیعت زندگی هستن؛ لکن اینگونه نباشد که منِ خواننده تا فصل آخر کتاب منتظر باشم ببینم اون اتفاقی که زندگی شخصیت اصلی داستان رو از این رو به اون رو کرده چیه و هی به خودم بگم نکنه سانسورش کردن، بعد ببینم شخصیت اصلیْ آخر داستان بازهم اصرار میکنه اتفاقی که براش افتاده واقعاً همونیه که میگه؛ یعنی اینطور بگم که وقتی کتاب تموم شد، شخصاً فکر کردم شاید حرف و حدیثهایی که پشت دختر کشیش بوده خیلی هم بیاساس نبوده و انگار نویسنده میخواسته این قضایا رو یهجورهایی لاپوشونی کنه.
اما از شوخی گذشته، گرۀ اصلی داستان حادثۀ بزرگیه که نویسنده خیلی سرسری ازش حرف میزنه و بدون هیچ توضیحی دُروتی، شخصیت اصلی داستان، رو توی حوادث بعدی قرار میده. مشکل من اینجاست که چرا نویسنده حوادث کوچک و بیاهمیت رو با جزئیات توضیح داده و حوادث بزرگ رو خیلی کلی روایت کرده. اگر قراره داستان به سبک رئالیسم باشه، که من میگم این داستان قرار بوده به این صورت باشه، تمرکز روی حوادث باید یکسان باشه یا حداقلْ اولویت با حوادث اصلی باشه.
اگه بخوام بدون لو رفتنِ داستان ازش حرف بزنم، باید بگم که دربارۀ دُروتی، دختر کشیش بخش نایپ هیل، هستش که تمام زمان خودش رو وقف کارهای کلیسا میکنه؛ حتی اینطور به نظر میرسه که بیشتر از پدرش به کارهای کلیسا توجه داره و براشون زحمت میکشه. توی این بخش از داستان میشه دربارۀ بعضی از باورهای مسیحیت و فرقههاش و تفکر حاکم به کلیساهای مختلف بریتانیای اون زمان اطلاعات خوبی گرفت. نقدهای اجتماعی و فرهنگیْ خیلی ملایم توی کل کتاب اومده. توی بخش دوم جرج اورول دوباره از تجربۀ بیخانمانی و خیابانگردیاش استفاده کرده. میگم دوباره چون اولین کتابی که نوشته آسوپاسهای پاریس و لندن هستش که براساس تجربۀ شخصی خودش نوشته و یهجور مجموعۀ خاطرات یا اتوبایوگرافی ناقصه.
یکی از موضوعهای جالبی که توی کتاب اومده نقد سیستم آموزشی اون زمانه که من با خلاص شدن از قید زمان و مکان و با کمک کمی اغراق تونستم بپذیرم که همچین توصیفاتی با وضعیت دانشگاه آزاد تطابق داره.
اما از حق نگذریم این طور به نظر میرسه که جرج اورول نتونسته برای دُروتی شخصیتی مستقل از خودش بسازه و علاوه بر اینکه راوی رو تفسیرگر یا مداخلهگر (intrusive narrator) انتخاب کرده، از تغییر باورها و شکی که به ایمان دُروتی افتاده باتناقض حرف زده و اینطور به نظر میرسه که نمیدونسته باید دقیقاً چی بگه که نه سیخ بسوزه و نه کباب، یا بهعبارتی بتونه از یه طرف باورهای خودش و واکنش جامعه رو کنار هم نگه داره و از طرف دیگه ارزش شک و ایمان رو یکی نشون بده؛ حالا چه از زبان راوی، چه از زبان شخصیتها. و فکرش رو بکنید اینهمه در کنار هم چه شَلمشوربایی میشه.
کتاب من رو غلامحسین سالمی ترجمه و نشر امیرکبیر چاپ کرده، و باید بگم غلامحسین سالمی ترجمۀ روان و خوبی داشته؛ مخصوصاً لهجۀ اجتماعی شخصیتها رو خیلی خوب درآورده.
و درنهایت بگم که درسته اغلب جرج اورول رو با قلعۀ حیوانات و 1984 میشناسن، اما من هنوز این دو تا کتاب رو نخوندم. اولین کتابی که ازش خوندم آسوپاسهای پاریس و لندن بود و دومی همین. و انقدر از این کتاب خوشم نیومد که وقتی بستمش گفتم: این همه جن جن که میگفتی این بود، آقای جرج اورول؟ پییییشش!
درباره این سایت