روزهای شاد، روزهای سخت، روزهای بد، روزهای عادی، روزهای پرتنش، روزهای تلخ. خب من خیلی زندگیام رو اینطوری تقسیم نمیکنم. فراموش نمیکنم روزهایی رو که چند ساعتش رو بهشدت خندیدم و چند ساعتش رو بهشدت گریه کردم. یا روزهایی که خیلی بیخیال شروع شده و پرتنش تموم. البته دورانی بوده که خیلی سخت بوده؛ مثل سال ۸۶ یا سالهای ۹۱ و ۹۲، یا همین ۹۷ و ۹۸ خودمون؛ دورانی که هیچجوره دلم نمیخواد برگردم بهشون. خب توی این دوران هم روزهای خوب و شیرینی بوده قطعاً، ولی زنجیرۀ اتفاقات ناراحتکننده یه تصور منفی ازشون برام ساخته. ولی بذار واقعبین باشم، همین اتفاقات منفی خیلی توی شکلگیری منِ امروز تأثیر داشتن و ازشون خیلی متشکرم.
و دیروز، امتداد یکی از همین اتفاقات ناخوشایند بود. دکتر قرار بود بهم یه خبری بده که یا بد بود یا بد نبود؛ یعنی هیچ خبر خوبی در کار نبود بههرحال. از یه طرف، بهنظر من اون خبر بد میتونست بد نباشه و اون خبری که بد نبود، بد باشه. اما توی راه بیمارستان که بودم یهجورایی آروم بودم؛ چون انگار تاکتیک زندگیام دستم اومده بود؛ یعنی اینطور که اگه برای یه اتفاق بد خیلی نگران باشم، اون اتفاق نمیافته و اگه هیچچیز نگرانکنندهای وجود نداشته باشه احتمال وقوع اتفاق بد هست؛ البته این یه قانون کلی نیست و من رو به جملۀ «بعد از خنده، گریه است» مؤمن نمیکنه؛ ولی زندگی رو مثل ژانوس میبینم که برای من یه صورتش دیوه و یه صورتش فرشته. وقتی به اونجایی رسیدم که صورت دیوِ زندگی خودش رو حسابی لابهلای زمکان جا داده، میتونم کمی امیدوار باشم که قرار نیست اون اتفاقی که براش خیلی نگران بودم، پیش بیاد؛ ولی وقتی اون صورت فرشتۀ زندگی بهم نزدیک میشه تا ببوستم. خب بالاخره جای نگرانی هست که یهو دیو زندگی زورش بچربه و توی لحظۀ آخر بهجای بوسه نیشش رو تو پوستم فرو کنه. احتمالاً بهخاطر اینکه دیوها کارشون برعکسه.
دکتر خبر بد رو نداد؛ شاید چون خودم رو کاملاً براش آماده کرده بودم؛ شاید چون خبر بدْ دیگه بد نبود.
پینوشت: افراد گاهی برای چکآپ با پای خودشون به بیمارستان میرن، این یک اتفاق کاملاً معمولیه.
درباره این سایت