بهش میگم بیا بریم این سیبه رو بخوریم. نمیآد. از گوشهی دنجش ت نمیخوره. حتی سرماخوردگی و صدای گرفته هم دلش رو نرم نمیکنه. منم بیخیال غلت میزنم به اون سمت و گوشیام رو برمیدارم تا باقی رمانم رو بخونم. کف پاهام دنبال خنکی تشک میگرده و از خودم میپرسم یعنی تب دارم؟ وقتی تب داشته باشی باید خیالی هم داشته باشی که بتونی باهاش هذیون بگی، یا فکر کسی باشه که بیفکری اون ساعات رو پر کنه. من ندارم، پس میرم سراغ همون رمان. میرسم به این بخش:
بیشتر زوجها کسل هستند و در سکوت، منتظر رسیدن غذایشان هستند؛ انگار منتظر یک ناجی هستند. وقتی کسی را دوست داشته باشیم، همیشه، تا آخر دنیا، چیزی داریم که به او بگوییم.
به اینجا که میرسم ساز مخالفم کوک میشه. من که هروقت کسی رو دوست داشتم چیزهایی داشتم که بهش نگم، حتی بیشتر از اونایی که بهش گفتم. انقدر نگفتم که یادم رفت. حالا که بعضی از این نوشتهها رو جایی میبینم به خودم میگم یعنی واقعاً این حرفها مال منه؟ معلومه که نه. این حرفها مال اونها بوده که من پیش خودم نگه داشتم. حالا میخوان اسمش رو بذارن خساست یا تصرف عدوانی، بازم خدا رو شکر کنن همینش رو نگه داشتم و مثل اون کرور کرور حرف دیگه نرفته به ناکجای ناآباد.
برای زوجهای اینجا، آخر دنیا سر رسیده است.۱
این جملهی بعدیه. باز بهش اصرار میکنم بیا بریم اون یه دونه سیبی که باقی مونده رو بخوریم. اصلاً یهجور عجیبی مقاومت میکنه؛ انگار که از وقتی از بهشت افتادیم رو زمین، فوبیای تعارف سیب گرفته باشه. دلم میخواد بهش بگم بیا این یه دونه سیب رو هم بخوریم، خدا رو چه دیدی، شاید یه تیکهاش پرید توی گلوم و سفرم کوتاهتر شد. یعنی چرا از همون راهی که اومدیم برنگردیم؟ هان؟
۱. ژه، کریستین بوبن، ترجمهی دینا کاویانی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه.
درباره این سایت